دبستانی که اول دبستان درش درس میخواندم، دقیقا دور همان میدانی بود که خانۀ عمو احمد، عموی بزرگ مادرم در آنجا بود. محلۀ نارمک را هم که میدانید، تنها محلۀ میدان میدان تهران است، و اگر کسی جایی بگوید "میدان شصت"، شما میفهمید که منظورش کدام محله است.
یک بقالی هم دور این میدان، و دقیقا روبروی کوچۀ مدرسهمان بود که همهاش منتظر بودم کمی پول دستم بیاید و از این مغازه شاهدانه بخرم، از آن شاهدانههایی که بستهبندی باریک و بلند دارند و درشان با مقوایی مزیّن به عکس فوتبالیستهای آن دوره مانند علی دایی بسته میشد. به طور کلی آن زمانها به بستهبندی های باریک و بلند علاقۀ زیادی داشتند؛ چیپسها هم به صورت بلند و باریک بسته بندی میشدند. شاید مد یا شیک بوده. نمیدانم.
من عاشق شاهدانه بودم، مادرم میگفت مگر سهرهای که شاهدانه میخوری؟
آن زمانها داییام سهره داشت. دو جفت. نوک یکیشان قرمز بود و من دلم میخواست مال من باشد، اما میترسیدم نتوانم از پس نگهداریش بربیایم و بمیرد. موقع غذادادنشان که میشد، کیسۀ شاهدانه را برمیداشتم و به سراغشان میرفتم، گاهی خودم هم ناخنکی میزدم. دایی میگفت به شاهدانههای پرنده دست نزن. پاک نشدهاند. برایت شاهدانۀ خوراکی میگیرم. خودش دوم یا سوم راهنمایی بود. بعد از تعطیل شدن از مدرسه، دنبال من هم میآمد و گاهی با پول تو جیبیاش یا پولی که مادرم داده بود، برای من بستنی یا شاهدانه میخرید.
من عاشق روزهایی بودم که میتوانستم با او به خانۀ مادربزرگ بروم و با پرندهها و حیوانات بازی کنم. هر دو داییام، عاشق نگهداری حیوانات بودند؛ همیشه چندتا مرغ و خروس و گاهی طرقه و بلدرچین توی حیاط میپلکیدند، چندتا پرنده توی قفس از ایوان آویزان بودند و چندباری هم لاکپشت و سمندر و ماهی و مار آبی آوردند که بعد از جیغ و داد خواهرها، مجبور به برگرداندنشان شدند.
بزرگتر که شدند، سرشان به کار و درس و بعد هم دانشگاه گرم شد و دیگر وقت رسیدگی به این چیزهارا نداشتند، بعد هم که خانه را فروختند و آپارتمان نشین شدند. زمانی که خانه فروخته و بعد از مدتی تخریب شد، من تا مدت زیادی افسرده بودم؛ بیشتر خاطرات کودکیام در حیاط آن خانه گذشته بود و آن درخت انجیر قطور توی باغچه، برایم یک سنبل خاص بود، که گفتند موقع تخریب به سختی از ریشه درآمده و من دردم گرفت. انگار بخشی از وجود خودم را کنده بودند.
تمام این خاطرات، زمانی که بستۀ شاهدانه را توی دستم گرفته بودم، از جلوی چشمانم رد شد؛ همان شاهدانه، با همان فرم بستهبندی، اما به قیمت 5000 تومان. تازه عکس علی دایی هم نداشت. شاهدانههای زمان کودکیام، یعنی دقیقا 20 سال پیش، 50 تومان بود. فکر کردم: هر صفر به ازای یک دهه. یک لحظه به نظرم آمد، یک دهه از زندگی یک آدم در برابر یک 0. یک هیچ. شاید اصلا حقیقت همین باشد...