فکر میکنم سال 2008 بود که عضو فیسبوک شدم. مدتی بود وبلاگ مینوشتم و برایم جالب بود سرویسی راه افتاده که میشود بدون یک کلمه حرف، به نویسندهاش بفهمانی که مطالبش را خواندهای و دوست داشتهای.
بعد میرسیم به آن سالهایی که فیسبوک و در پی آن، «لایک» مد شد؛ اصطلاحات و جکهای فیسبوکی همهگیر شد و وقتی چیزی میگفتی که آدمها نمیفهمیدند یا چیزی نداشتند که در جواب بگویند، میگفتند: لایک!
از همان دوران، از فیسبوک و اینستاگرم و هرچیزی که لایک داشت متنفر شدم. از این حجم وسیع خبرهایی که دو ثانیه بعد فراموش میشوند. از اینکه آدمها با رول موس یا انگشت صفحه را بالا پایین میکنند و روی هر چیزی، از پارتی کامی گرفته تا خبر دزدیده شدن بچهٔ سه ساله، یک قلب یا انگشت شصت میگذارند و رد میشوند؛ که این رفتار به مرور زمان بدتر هم شد. درحال حاضر، هر اتفاقی به سرعت نور وایرال میشود، یک عده واکنششان همچنان قلب گذاشتن و عبور کردن است، عدهای هم آن وسط وجدانشان درد میگیرد و آن مطلب را بازنشر یا استوری میکنند، اما کمتر کسی حاضر است کاری بیش از این انجام بدهد و حتی از روی کاناپهای که لم داده یا تختی که دراز کشیده، بلند شود، چه برسد به اینکه بخواهد برود به طور فیزیکی به چیزی اعتراض کند، حتی اگر آن چیز حق خودش باشد. مینشینیم تا برایمان انجام بدهند و حاضر و آماده تقدیممان کنند. گرچه نقد و اعتراض هم بلد نیستیم؛ یا آنقدر طرف را میکوبیم تا له شود، یا آنقدر کوتاه میآییم تا خودمان له شویم.
داستان دختر آبی هم میگذرد، با این نتیجه که پیجهایی که از او طرفداری کردهاند دنبال کننده هایشان بیشتر شده و حالا میتوانند با خیال راحت به فعالیتهای اقتصادی بپردازند، سلبریتیها محبوبتر شدهاند، روشنفکرها افاضۀ فضلشان را کردهاند و خلاصه هرکسی تا هرجایی که دستش رسیده از سر این سفره نانی برداشته، مدتی بعد هم نمایش تمام میشود و همه به خانههایشان میروند. این موضوع هم به مرور فراموش میشود و ما همچنان به دنبال موضوع هیجانانگیز جدید، صفحات را با انگشتمان بالا و پایین میکنیم و نهایت تکانی که به خودمان میدهیم این است که روی کاناپه جابجا میشویم. شاید به این فکر هم نکنیم که اگر هر کدام از ما سهممان را در این جریان انجام داده بودیم، شاید اتفاق دیگری رقم میخورد؛ بهرحال یک نفر نمیتواند بار مسئولیت ۸۰ میلیون نفر آدم را تنهایی به دوش بکشد...