هانا روبرویم نشسته و چندبار پشت سر هم به چراغ روشن پاوربانکم اشاره میکند:"این چیه؟" و من هربار جوابش را میدهم و چند ثانیه بعد، باز با همان لبخند گشاد همین جمله را به زبان میآورد.
فکر میکنم شاید حوصله اش سر رفته باشد. رد نگاهش را گرفتم، به هدفون آبیام دوخته شده بود. پرسیدم آن را می خواهد؟ سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. هدفون را روی سرش گذاشتم و با ذکر اینکه رنگ هدفون به لباسش میآید، little hannah را برایش پلی کردم. این چند روزی که اینجا هستم، هربار به بهانهای به اتاق میآید و بعد از کمی لوس بازی، میفرماید:" من کوچولو بودم." و نیشش تا بناگوشش باز میشود. اوایل متوجه منظورش نمیشدم، یکبار پرسیدم:" هانا کوچولو رو میخوای؟" نیشش بازتر شد.
بار اول که این آهنگ را برایش پخش کردم، توضیح دادم:" ببین هانا این آهنگ تو ه. هرچقدر هم بزرگ بشی باز هم این آهنگ تو ه. می فهمی؟" سرش را تکان داد، فکر کردم خب مسلم است که یک بچه ی سه ساله نمیفهمد. اما انگار واقعا فهمید. هربار که این آهنگ را برایش پخش میکنم، آرام به پشتی تکیه می دهد و تا چند دقیقه بی حرکت است. حتی اثری از لبخند بزرگ همیشگی اش نیست؛ انگار محو چیزی میشود یا در خلا ای فرو میرود.. انگار این آهنگ همان تاثیری که موسیقی فلامنکو و اتمسفریک روی من می گذارند را روی او دارد. در عین حال، این فرصتی برای من بود تا زمانی که سرش گرم است، کمی کارم را پیش ببرم.
به این فکر کردم که باید بیشتر به خانهی مادربزرگم بیایم و بمانم. شرایط خانهی مادربزرگ، کاملا خارج از منطقهی امن و در نتیجه خارج از حوصلهی من است و بنابراین، باید گاهی خودم را درش قرار بدهم تا بتوانم پیشرفت کنم.
ولوم تلویزیون روی 100، بیدار باش ساعت 6 صبح، رفت و آمد نان استاپ بچه ها و نوه ها، زر و زور بچه های کوچکتر، ور ور بچه های بزرگتر و ایجاد مزاحمت پیاپی برای بنده و در نتیجه ایجاد اختلال در تمرکز و کار، دمپایی خیس، در همیشه باز دستشویی، ساختمان سازی در سه طرف،تکانده شدن جوراب و چادر در اتاقی که من هستم، اجبار به شستن ظرفها، و.... تنها چند مورد از مواردی است که دیوانه ام میکنند و باید خودم را با آن وفق بدهم.
و حس می کنم هرچند وقت یکبار باید اینکار را بکنم. نمیدانم دقیقا چه تاثیراتی دارد، صرفا میدانم که بیتاثیر نیست. درکل، مواقعی که بعد از بودن در یک محیط دیگر_مخصوصا محیطی که در آن آزادی عمل ندارم_ به خانه بر میگردم، به طور اتوماتیک شروع به کارهایی میکنم که در شرایط عادی، باید به زور بیل و کلنگ به سراغشان می رفتم.
هانا هدفون را از گوشش برمیدارد: "خسه شدم"
12 دقیقه. دیروز 15 دقیقه ساکت نشسته بود و احتمالا فردا وقت کمتری خواهم داشت. میدانستم کمی بعد شروع به نق زدن میکند و اعصابش را نداشتم. به جملهی "کاش بچه ها همیشه کوچولو بمونن" فکر میکنم و بر روح پر فتوح کسی که برای اولین بار آن را به زبان آورد درود میفرستم.