این روزها تمرینات رانندگیام را باز از سر گرفتهام و خیلی مصمم طور، میخواهم تا آخر هفتهی بعد، شر گواهینامه گرفتن را از سر زندگیام کم کنم. مربیام را دوست دارم. یک خانم تپل و مهربان و ریلکس، که در مقابل اشتباهات فاحش و بالتبع، وحشتزدگی ها و استرسهای من، فقط نگاهم میکند و میگوید بیخیال... آروم باش.
این تضاد مکمل بین من و مربی ام، من را یاد کیم و جیمی میاندازد. کیم و جیمی (از شخصتیت های سریال better call saul ) دو وکیل هستند که همکار و رفیقند. کیم دختری کمالگراست، که هر چیز کوچکی از نظرش باید کامل و پرفکت باشد و در مقابل، جیمی معتقد است که همه چیز حل شدنی است؛ و حتی سختترین و پیچیدهترین مسائل را با حرف زدن حل میکند. و در مواقعی که برای کیم اتفاقی میافتد و فکر میکند آخر دنیاست ، جیمی به دادش میرسد و با باز کردن مساله و آسان سازی اش او را نجات میدهد و بعد به او کمک میکند قضیه را حل کند، حالا به نتیجه اش کاری نداریم.
من مثل کیم هستم. یک آدم کمالگرا که اصلا نمی تواند خودش را در حال اشتباه کردن ببیند و اگر این اتفاق بیوفتد، شروع به خودتخریبی میکند. همیشه در زندگی ام به آدمی مثل جیمی نیاز داشته ام که چشمانم را باز کند و نشان دهد اوضاع آنقدر هم وحشتناک نیست. گاهی مادرم اینکار را می کند و گاهی یکی از دوستانم، و از وقتی باز کلاسهای رانندگی ام را شروع کرده ام مربی ام.
اما از شما چه پنهان، به این فکر کردم که خب، اگر روزی برسد که کسی نباشد چه؟ حالا که یکی از قله های زندگی ام را پشت سر گذاشته ام، این سوال توی سرم رژه می رود و از فکر اینکه روزی زیر پای خودم گودالی حفر کنم و لحظه به لحظه عمیقترش کنم و در چاله و بعد چاه خودساخته بیوفتم وحشت می کنم. واقعا آن روز، کدام ویژگی ام خواهد توانست من را نجات بدهد؟
این دیگر بازی tekken نیست و من هم موکوجین نیستم که بتوانم فنون طرف را برای خودم بردارم، باید درون خودم را بیشتر بکاوم. بیشتر خصوصیاتش را کشف کنم و پرورش بدهم. کاش استادهای سپید مو که در کوهستانها زندگی می کنند واقعیت داشتند..