داشتیم دنبال یک پل می گشتیم که سر از آن روستا درآوردیم. حتی نتوانسته بودیم تابلوی اسمش را پیدا کنیم، اما حالا ماشینمان جلوی یک نوشتهی بزرگ "نان خانگی" ایستاده بود. دوتا خانم که روسرییشان را پشت سرشان گره زده بودند از توی مغازه داشتند ما را نگاه میکردند، و وقتی مامان به سمتشان رفت تا دربارهی نان مذاکره کند، من بابا را به سمت بناهای قدیمی که لحظاتی قبل از جلوی چشمم رد شده بودند کشاندم. از آنجایی که بابا می دانست من در مقابل اینطور بناها عنان از کف میدهم و مثل بز کوهی از این ساختمان به آن ساختمان می جهم مقاومت خاصی نکرد، فقط خاطرنشان کرد که اگر چند دقیقه بیشتر زیر این آفتاب بمانیم یحتمل مثل نانهای دستپخت آن خانمها برشته میشویم
دقایقی بعد، من داشتم به کوچهی درازی که خانهی ایرج آقای ماستبند تهش بود نگاه کردم و داداشه هم طبق معمول خواب بود. به جرات میتوانم بگویم که 85% سفر را خواب بود و تقریبا هیچ چیز از جاده ندید، برایش مهم هم نبود. من هم خیلی اهمیتی نمیدادم، اما در آن لحظه که تنها توی ماشین نشسته بودم و زیر نگاههای کنجکاوانه ی مردم روستا سعی می کردم کار احمقانه ای نکنم، دلم می خواست بیدار می بود. بعد سعی کردم کمی وا بدهم. آخر چه اهمیتی داشت آدمهایی که هرگز آنها را دوباره نخواهم دید راجع به من چه فکری کنند. کلاه کَپیام را از سر برداشتم، سرم را بالا گرفتم و سعی کردم بیشتر به جزئیات روستا نگاه کنم. پسرکی که 15 ساله میزد، با شلوار محلی سر کوچه نشسته بود و با چوب شکلی روی زمین می کشید. بعد ایستاد و شلوارش را بالا کشید، چیزی توی جوب انداخت و یک سوت دستی بلند زد. رفیقش که تقریبا همسن خودش بود با موتور به سمتش آمد، بستنی آلبالویی نصفهاش را به او داد و ترک موتور سوارش کرد. یکی از عجایب آنجا این بود که حتی بچه ها هم با موتور تردد می کردند. بعد از او یک پسرک 15، 14ساله ی دیگر را با موتور دیدم. بعد یک _به نظرم_ 12 ساله و کوچکترینشان 8،9 ساله که شباهت غریبی به یکی از پسرخاله هایم داشت.
پسرک 9 ساله داشت از روبرو می آمد و وقتی فهمید که دارم نگاهش می کنم، شیرین کاری اش گل کرد و شروع کرد به انجام دادن تمام کارهای خفنی که با موتور بلد بود. تیک آف می کشید، ویراژ میداد، روی موتور بلند می شد و بعد از انجام هرکدامشان روبه من بر می گشت تا واکنشم را ببیند. دلم می خواست برایش دست بزنم، اما فکر کردم که شاید بهتر باشد برای انجام این کارهای خطرناک تشویقش نکنم. چون _با اینکه قرار نیست هیچوقت مادر شوم_ یک مادر سختگیر درون دارم که انگار وظیفه دارد تمام بچه های روی کره ی زمین را تربیت کند. ولی یک لحظه فکر کردم خب شاد کردن دل آن بچه در آن موقعیت و لحظه مهمتر نیست؟ اما تا به خودم آمدم بچه رفته بود و بابا با یک دبه دوغ 6 کیلویی داشت به سمت پنجره ی داداشه می رفت. گفت اگر همین حالا بیدار نشود کل دبه را روی سرش خالی می کند، اما تنها واکنش او از این پهلو به آن پهلو شدن بود. بابا ناامید سوار ماشین شد و بعد از کمی خیره شدن به پسربچه های موتور سوار که جثه بعضی هایشان از بسته های بزرگی حمل می کردند کوچکتر بود، آه جانگدازی کشید و راه افتاد. اینکه می دانستم دقیقا دارد به چی فکر میکند کمی دردناک بود..