طبق معمول نصفه شب است و نمیدانم چطور باید نوشته را شروع کنم؛ این دو چیز شاید از معدود مواردی باشند که هر سال با خودم به سال بعدی میبرم، و الان هم که چندروز به سال نوی میلادی باقی مانده، تصمیم دارم سال 2021 را هم بینصیب نگذارم.
من از سال 2000، منتظر فرارسیدن سال 2020 بودم، و الحق که سال عجیبی بود. من در این سال دوبار کرونا گرفتم، با عینک طبی خداحافظی کردم، تمام آزمونهایی که شرکت کرده بودم را مردود شدم، باز یک کار تفریحی جدید را امتحان کردم، و بدون اینکه حواسم باشد، خیلی نرم و آرام، وارد یک حیطۀ جدید شدم.
زندگیام همچنان از شدت خالی بودن، غمانگیز است، اما خودم غمگین نیستم. یک چیزی در درونم، غمها و شادیها را از فیلتر عبور میدهد و نهایتا یک حس خنثی برایم میماند. خیلی هم بد نیست، انگار داخل کلۀ آدم، هوا میچرخد و زمان میگذرد و یکهو سی ساله و چهل ساله و پنجاه ساله میشوم و یک روزی که میخواهم از پنجره، به آسمان خاکستری نگاه کنم، چشمم به انعکاس تصویر خودم، روی شیشۀ پنجره میافتد. آرام پنجره را باز میکنم و سوز برف، دماغم را میسوزاند؛ سرم را بیرون میبرم و بوی برف و سرما را توی دماغم میکشم، شاید بدنم هم کمکم از پنجره بیرون برود و همانجایی که دانههای برف، مینشینند، فرود بیاید. شاید پنجره را ببندم و برای خودم چای درست کنم. اصلا نمیتوانم تصور کنم که در پنجاه سالگی، کجا و مشغول چه کاری خواهم بود، همانطور که در 20 سالگی فکر میکردم که وقتی 30 ساله شوم، خانه و ماشین و شرکت از خودم خواهم داشت و الان حتی شغل درست حسابی هم ندارم. اما مطمئنا بچهای در کار نخواهد بود و احتمالا خودم تنها یا شاید به همراه یک گربه یا یک آدم دیگر، در یک آپارتمان نقلی زندگی کنیم.
راستش دلم نمیخواهد آینده را تصور کنم. آینده همانقدربرای من تار و مبهم است که آن آسمان خاکستری در روز برفی. ترجیح میدهم توی سرم همانطور هوا بچرخد و کار کنم و درس بخوانم و چیز یاد بگیرم. همه برای دل خودم. برای خالی نبودن زندگی. برای حتی کمی، غمانگیز نبودن.