از اتفاقات ترسناک اتاقم، یکی اینکه من پنجره را نمیبندم و شوفاژ را باز نمیکنم، اما میبینم پنجره بسته، و شوفاژ باز است.
البته ترس من از موجودات ماورا الطبیعه نیست، آلزایمر زودرس موجود ترسناکتری است...
از اتفاقات ترسناک اتاقم، یکی اینکه من پنجره را نمیبندم و شوفاژ را باز نمیکنم، اما میبینم پنجره بسته، و شوفاژ باز است.
البته ترس من از موجودات ماورا الطبیعه نیست، آلزایمر زودرس موجود ترسناکتری است...
در هرچیزی استثنایی وجود داره، مثل سطح الزامی شیشه وقتی تمام پنجرههای یه فضا، روی یه دیوار باشن و فاصلهٔ اون دیوار تا دیوار روبرو بیش از ۴/۵ متر باشه.
منتها این فکر که با خودت بگی من تو فلان چیز استثنام، بهمان قانون شامل من نمیشه، گاهی وقتا نتیجهٔ مخرب داره و باعث میشه به اندازهٔ پنجرههای دیوارای دیگه تلاش نکنی برای جذب نور؛ گاهی وقتا هم به خودت میباوَرونی که بهرحال وظیفهت ایجاد نورگیری و تهویهس، تحت هر شرایطی، اونوقته که چه رو پنجتا دیوار تقسیم بشی چه رو یکی، اون کاری که به عهدهته رو به بهترین نحو انجام میدی.
"Lyke-Wake Dirge"* شعری مذهبی به زبان انگلیسی قدیمی است که سفر روح از زمین به برزخ و اتفاقاتی که برایش میافتد را توصیف میکند، این شعر در سال 1686 توسط آقایJohn Aubrey مکتوب شد اما قدمتش به قبل از آن میرسد.
ساالها پیش، به یک بازی آنلاین به اسم جنگ خانها یا خانوارز اعتیاد پیدا کرده بودم که نمیدانم هنوز هم هست یا نه، اما آن روزها اعتیادم به قدری شدید بود که حتی یکی از امتحانات آخر ترم دانشگاه را هم از دست دادم، چون با روز آزاد شدن قلعهها مصادف شده بود و صرف عملیات قلعهگیری هم حدود 5،6 ساعت طول میکشید، بنابراین نه تنها تمام شب را بیدار بودم، بلکه سر جلسۀ امتحان نرفتم و آن درس را هم حذف شدم.
در گروه یا آنطور که میگفتیم، قبیلۀ ما، افراد تباه زیادی بودند. یکی تعریف میکرد که به خاطر قلعهگیری، عروسی پسرخالهاش _که خیلی هم به هم نزدیک بودند_ را از دست داده، و دیگری گفت تا به حال دوبار به خاطر بازی از کارش اخراج شده. اما تباهتر از همۀ ما، آقایی بود که دوتا بچۀ از آب و گل درآمده داشت، و نصف قلعههای منطقه را گرفته بود، البته دلیل تباهیاش این نبود.
روند بازی به این شکل بود که کلا 36 مرحله داشت، و چند ماه وقت داشتی خودت را به این مرحله برسانی، و قلمرو و تجهیزات برای خودت بسازی و بعد از آن، بازی ریست میشد و همه برمیگشتند به جای اولشان. افرادی بودند که سالها بازی میکردند و گروه یا قبیلۀ خودشان را داشتند؛ معمولا با شروع راند جدید، همدیگر را پیدا میکردند و دوباره قبیله تشکیل میدادند. قبیلۀ ما، یک قبیلۀ متوسط بود که همه جور عضو داشت، قدیمی و کاربلد، تازه روی غلطک افتاده، یا حتی تازهکار و به قولی، راند اولی. آقایی که ذکرش رفت، رییس قبیلۀمان بود، اما ارادت خاصی به یک قبیلۀ دیگر (که اعضایش از قدیمیها بودند) داشت و آنهم نه ارادت معمولی، جوری پاچهخاریشان را میکرد که آدم شک میکرد وسط یک بازی است و به نظر میآمد این افراد در زندگی واقعی مافوقش بودند. حتی میشود گفت شدت پاچهخاریهایش از مناسبات اداری هم فراتر بود و انگار یک ارتباط ارباب-رعیتی واقعی بینشان بود.
یک روز آمد و از وزیر و ملکه (که من بودم) خواست که از قبیلۀ خودمان خارج شویم و بعد از دو روز، به آن قبیلۀ اربابها بپیوندیم و چند روزی آنجا بمانیم. در طی آن چند روز هم، نه تنها خودش تمام مدت در حال مدح و ثنای بزرگان قبیله بود، بلکه مدام به ما هم پیام میداد و مجبورمان میکرد که به آن افراد احترام بگذاریم و خلاصه رفتارش حسابی من را به فکر فرو برد و باعث شد بعد از آن راند، بازی را برای همیشه ترک کنم، چون خیال کردم که اگر اینکار را نکنم، ممکن است سرنوشتی شبیه او پیدا کنم.
شاید حدود 10 سال از این اتفاق میگذرد، اما امروز با مشاهدۀ رفتار یک شخصی، این قضیه برایم تداعی شد و فکر کردم چقدر در زندگی ممنون کسانی هستم که با رفتار ناشایستشان، چیزهایی که نمیخواهم باشم را نشانم دادند و باعث شدند برای همیشه آن مسیر نادرست را ترک کنم.
روز دوم فروردین چند سال پیش، زانوی راستم به شکلی الکی، کاااملا الکی پیچید و مدت زیادی درگیرش بودم و هیچوقت هم به طور کامل خوب نشد، اما چند روز بود به طور عجیبی درد میکرد و مامان پیشنهاد داد که هرشب، کمی روغن سیاهدانه بر رویش استعمال کنم و میشود گفت که واقعا نتیجۀ در خور توجهی در پی داشت.
روغن سیاهدانه، بوی آزاردهندهای دارد، اما برای من نوستالژیک است و یاد بیبی میاندازدم. بیبی مادر پدربزرگ مادریام بود که وقتی من 5،6 ساله بودم، فوت کرد. از او چیز زیادی یادم نیست، فقط اینکه یکی از چشمانش، انحراف شدید به بیرون داشت، همیشه روی یک تشکچه مینشست و عصایش را به دیوار کنارش تکیه میداد، و همین بوی روغن سیاهدانه. فردای روزی که از دنیا رفت، در خانهاش در روستا مراسم گرفته بودند؛ تنها صحنهای که یادم میآید این است که مامان یک کاسه آبگوشت مرغ دستم داده بود و خواسته بود روی پلههای زیرزمین بنشینم و لای دست و پا نلولم.
چند سال بعد، خانه را خراب کردند و از آن زمینی برای 5 برادر باقی ماند که به سه قسمت تقسیمش کردند، دو قسمت را یکی از اقوام خرید و برای خودش خانۀ ییلاقی ساخت، و یک سوم دیگر که زمین کوچکی بود هم ماند برای پدربزرگ.
زمین سالها بلا استفاده مانده بود؛ پدربزرگ دلش میآمد بفروشدش، اما همه میگفتند با توجه به متراژش، اصلا نمیارزد که آدم برایش هزینه کند و چیزی بسازد. تا اینکه امسال دوباره دایی پیشنهاد ساختنش را داد و باز همه مخالفت کردند، اما او همچنان بر ایدهش پافشاری کرد و معتقد بود پدر بزرگ و مادربزرگ حالشان در روستا خیلی بهتر است، چون کودکی و نوجوانیشان در آنجا گذشته و برایشان حال و هوای دیگری دارد. متراژش هم مهم نیست، همینکه جایی باشد که گاهی نفسی بگیرند کافیست و خودش هم هزینههای پروژه و رفت و آمدهایش را تقبل میکند. این کار را هم کرد و 80 درصد پروژه پیش رفته بود که کرونا شایع شد.
راستش را بخواهید، وقتی خبر ساخته شدن خانه را شنیدم، حس خوبی پیدا نکردم، چون احتمالا رفت و آمد ما هم به آنجا بیشتر شود و خب... این چیزی نیست که من دوست داشته باشم.
من از کودکی عاشق روستایمان بودم، هم خود فضای روستا را دوست داشتم و هم اینکه معمولا جایی بود که همۀ فامیل دور هم جمع میشدند. با اینکه فقط یکی از داییهای مامان ساکن روستاست، اما عموها و عمۀ مامان و عموی بابا هم آنجا خانههای بزرگی دارند و خلاصه جا برای همه بود؛ ولی گردهماییها، معمولا در همان خانۀ کاهگلی دایی صورت میگرفت. آن خانه دو اتاق بزرگ روبروی هم دارد و در اینطور مواقع، راحت به دو بخش زنانه و مردانه تقسیم میشود که همه راحت باشند، اما بیشتر شبها، توی حیاط زیراندازی میانداختیم و همه دور هم، تخمه میشکستند و از خاطرات میگفتند.
حتی چند باری هم خودم بلیط گرفتم و با مامان و خاله و پسرها، راه افتادیم و به روستا رفتیم، چند روز پیش دایی ماندیم و برگشتیم و همان چندروز، به اندازۀ چند هفته به همهمان خوش گذشت.
اما از بعد مرگ مریم _یکی از دختران دایی_ جو آنجا برای همه سنگین و گرفته شده و دیگر مثل قبل، جمعمان جمع نمیشود؛ در این 5 سال، فقط یکبار، آن هم برای عروسی پسر بزرگ دایی به آنجا رفتیم. آن روز با اینکه همه خوشحال بودند، اما همچنان غمی در فضا بود که هیچ چیزی آن را خنثی نمیکرد.
به غیر از آن، من از آن سفر کوچک چند روزه، چندتا عکس از مریم دارم که مادرش هربار من را میبیند سراغشان را میگیرد، ولی مامان و مادربزرگها، با توجه به شناختی که از او دارند، به اتفاق گفتند هرگز عکسها را به او ندهم، چون حالش را بدتر میکند، اما او هم دست بردار نیست و باعث میشود که نخواهم با او روبرو شوم.
چند وقت پیش، مامان ایدهای را مطرح کرد، که پدربزرگ و مادربزرگ، بعد از چند سال بروند و آنجا زندگی کنند تا حالشان بهتر شود، چون هوای روستا بیشتر بهشان میسازد و مشکلاتی که در اینجا دارند، کمرنگ میشود، فضا برای گشت و گذار هم بیشتر است و مجبور نیستند تمام روز را در یک آپارتمان قوطی کبریتی سر کنند.
البته هنوز این ایده را با خالهها و داییها درمیان نگذاشته و فکر نمیکنم به خاطر بیماریهای پدربزرگ و مادربزرگ با این طرح موافقت شود، چون باید مرتب کسی مراقبشان باشد که فشارشان را چک کند و حواسش باشد که قرصهایشان را بخورند، اما خودشان آنقدر برای خانۀ روستا ذوق دارند که بعید نیست آنقدر اصرار کنند تا عملی شود.
به طور کلی احساسات متناقضی دربارۀ این اتفاق دارم، از جهتی، از ته دل آرزوی بهتر شدن حالشان را دارم و از جهتی...
شاید این قضیه باید جهت دیگری نداشته باشد، باید ناخوشیهای گذشته را پشت سر بگذارم و باز بشوم همان دخترکی که با یک چوب بلندتر از قد خودش، دنبال گوسفندها راه میافتاد...