Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۰۲، ۱۳:۱۵ - طراحی سایت اصفهان عجب
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

باران نم‌نم می‌آمد و من زیر طاق یکی از خانه‌های همسایه منتظر ماشینی که بابا گرفته بود، ایستاده بودم. حسابی دیرم شده بود و حس کردم به برنامۀ سورپرایزی که چیده بودیم نمی‌رسم، و وقتی سوار ماشین شدم و نیم ساعت تمام ته کوچۀ خودمان وسط ترافیک خشک شدیم، دیگر از نرسیدنم مطمئن شدم و پیام دادم که بعدا خودم را می‌رسانم. مدتی بعد، توی مترو نشسته بودم و تلاش می‌کردم جملاتی که در کتاب مبحث سوم مقررات ملی ساختمان نوشته را بخوانم و بفهمم، اما نمی‌توانستم فکرم را متمرکز کنم و از وسط اتفاقات اخیر، به بحث استانداردهای در و دیوار و ساختمان‌های مقاوم در برابر حریق بکشانم. کمی بعد، فقط فکر و خیالهای خودم نبود، دستمال کاغذی‌های متعدد روی پای دختری که کنارم نشسته بود، باعث می‌شد صدای گریۀ بی‌صدایش را توی سرم بشنوم. سرم را کمی به سمت صورتش برگرداندم و همزمان، قطره اشکی روی گونه‌اش غلطید. نمی‌دانم چه اتفاقی در من افتاد که دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و او بدون اینکه نگاهم کند، سرش را روی شانه‌ام گذاشت و شروع کرد به های های گریه کردن. سرش را به آرامی نوازش کردم، دو ایستگاه قبل از ایستگاه مقصد من، صورتش را پاک کرد و از جا بلند شد، لبخند کمرنگی به سویم روانه کرد و پیاده شد. دوباره با نگین تماس گرفتم و گفت دیگر دیر شده و نمی‌توانند بیشتر برای من صبر کنند؛ آدرس گرفتم و پیاده شدم. به این فکر کردم که کاش با خودم چتر آورده بودم، چون مسیرى که یادداشت کردم، خیلی کوتاه نبود؛ موقع بالا رفتن از پله برقى، به آدم‌ها نگاه کردم تا از خیس بودن لباس‌هایشان شدت باران را بفهمم، اما کسی خیس نشده بود. پایم را که از ایستگاه بیرون گذاشتم، انگار وارد شهر دیگری شدم. زمین خشکِ خشک بود و تعداد زیادى پلیس ضد شورش، اطراف ایستگاه و تئاتر شهر ایستاده بودند.
حدود یک ربع بعد، پیش بچه‌ها بودم و منتظر بودیم دوستمان از اتاق فرار بیرون بیاید و با کیک تولد سورپرایزش کنیم؛ ساعتى بعد طبقه پایین همان ساختمان دور یک میز نشسته بودیم و شخص متولد داشت با یک تکه مقوا کیک را برش می‌زد و دو ساعت بعد از آن، میز درازى را در یک کافه غصب کرده بودیم و چند نفر از بچه‌ها داشتند چنان با هیجان منچ بازى مى کردند که انگار وسط کانتر استرایک چند نفره‌ بودند.
تا پایان آن روز، آنقدر خندیده بودیم و توى سروکلۀ هم زده بودیم که در هنگام برگشت که باز تلاش مى کردم جملاتی که در کتاب مبحث سوم مقررات ملی ساختمان نوشته را بخوانم و بفهمم، فقط لبخند روى لبم بود؛ به نظرم آمد در طى این ماه، این اولین بارى است که لبخند مى‌زنم و فکر کردم که کاش آن دختر گریان هم الان خوشحال باشد. 
از بعد آن روز، همچنان پیش‌آمدهایی برسرمان آوار شد اما حداقل باترى ام شارژ شده بود و با انرژى بیشترى توى دل وقایع  رفتم. مى‌شود گفت این ماه براى من مثل خیار بود اما دقیقا برعکس؛ سروته‌ش شیرین بود و وسطش تلخ و یک جاهایى خیلى تلخ؛ از آن تلخ‌هایى که وقتى مزه‌شان روی زبان مى‌آید، آدم چنان مورمورش مى‌شود که انگار تمام سلول‌هاى بدنش جیغ مى‌کشند.
اما مهم این است که من از وسط این وقایع هم زنده بیرون آمدم؛ زخمى شدم اما زنده ماندم و حتى مى‌شود گفت که قوى‌تر شدم. انگار چکیده‌اى بود از اتقاقات ٦ ماه اخیر، و باید امتحانش را پس مى‌دادم و خب شاید بیست نشده باشم، اما قبول شدم. 

 

امروز، حدود بیست روز از نوشتن متن بالا مى‌گذرد و من عین این ٢٠ روز، هربار چشمم به پاراگراف آخر مى‌افتاد به فکر فرو می‌رفتم، واقعا قبول شدم؟ کى گفته؟ 
و واقعیت امر این است که هنوز درگیر زخم هایش هستم؛ انگار که عفونت کرده باشند، هر روز یک بساط جدید. شاید هم من توقع زیادى دارم و باید زمان بیشترى بگذرد. اما مى ترسم زمان بگذرد و برود، اما نه براى من...

Faella
۲۸ آذر ۹۸ ، ۱۴:۴۱ موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۶ نظر