چند وقتی است که بیان اذیتم میکند. نمیگذارد راحت بیایم و بروم و وبلاگ بخوانم، و هربار بعد از کلی ریفرش کردن، تازه با ناز و ادا یک صفحه باز میکند و باید پشت آدرس هر وبلاگی که باز میکنم https بزنم و تصور کنید من عادت دارم به طور میانگین 20 تا وبلاگ باز کنم و دانه دانه پستهایشان را بخوانم.
خلاصه آنقدر بازی در میآورد که آدم فاز نوشتنش از بین میرود و همان صفحۀ با ناز و ادا باز شده را هم میبندد و به کارهای دیگرش میرسد.
الان که در حال دم کردن چای افطار و فکر کردن به این قضیه بودم، در قوری توی قوری پر از چای و آب جوش افتاد و من چندین دقیقه به شاهکاری که آفریدم زل زده بودم. به طور تکنیکی، در این قوری از دهانۀ آن کمی بزرگتر است و نمیتوانستم درک کنم چطور آن اتفاق افتاده، و برای حل این مسئله راه شاهکارتری را انتخاب کردم. تمام محتویات قوری را در سینک ظرفشویی خالی کردم و در را بیرون آوردم؛ در حالی که شاید با یک چنگال و بدون دور ریختن چای هم میتوانستم این کار را انجام بدهم.
سالها قبل، وقتی به مسالهای برمیخوردم که حل کردنش به عهدۀ من بود، فکر میکردم خب، حالا آدم باهوشها چه کار میکنند؟ اگر بابا بود چه کار میکرد؟ اگر فلانی بود از چه روشی جلو میرفت؟
اما مدتی است که وقتی در خانه اتفاقی خلاف انتظارم میافتد، فکر خاصی نمیکنم. هیچ فکری. انگار هوا در سرم میچرخد و بعد به مکانیکیترین شکل ممکن، آن گند را جمع کرده و به زندگیام ادامه میدهم. مثل راهی که هر روز میروم و فکر نمیکنم ممکن است راههای دیگری وجود داشته باشند. صرفا آن کار را انجام میدهم که تمام شود؛ و این برای من که از به چالش کشیدن خودم لذت میبردم، یک نوع... نمیدانم اسمش را چه میتوان گذاشت. شاید این هم از عوارض بالا رفتن سن باشد. آدم دیگر حوصلۀ درگیری ذهنی با چیزهای کوچک را ندارد. در دنیای آدم بزرگها دیگر مهم نیست تو چه میخواهی. مهم این است که کار انجام شود. در دورههایی شرکت میکنی که به تو میگویند مشتری چه میخواهد و باید برای تشخیص پرسونای اقشار مختلف چه کارهایی انجام بدهی. حتی اگر اول آنطور که دوست داشتی و با دل خودت شروع کردی، از یک جایی به بعد همه مهمند جز تو. حتی اصغر آقای بقال هم یک نوع پرسونا دارد و باید در نظر گرفته شود. بعد وارد جو بزرگتری میشوی و حقیقتاً به این نتیجه میرسی که بین چندصد هزار میلیارد آدم، تو واقعا اهمیتی نداری و آنجاست که در قوری را توی آب جوش و چای غوطهور میکنی و چند ثانیه بعد متوجه آن میشوی؛ و بعد از یک روشی برای حل مساله استفاده میکنی که اگر کسی شاهد آن بود، به طور کامل از تو قطع امید میکرد.
در اینجا منظورم این نیست که یک آدم ابدا اهمیتی نداشته باشد؛ بهرحال هر کسی برای خودش و خانواده و دوستانش اهمیت دارد، اما نظر و سبک شخصی آن آدم، فقط در همان جمع مهم است و نمیتواند در کار هم از سلیقۀ شخصیاش استفاده کند، حداقل تا وقتی مدیری، وزیری چیزی نباشد. که در صورت مدیر بودن هم باز سلیقۀ شخصی آنقدرها ملاک نیست و برای رسیدن به موفقیت، باید سلیقۀ جمعی را در نظر گرفت.
در نهایت اینکه حرفهایم را زیاد جدی نگیرید. این پریشان نویسیها، نتیجۀ تلاش برای آداپته شدن یک آدم نیمه اجتماعی با شرایط جدید است. سیمهایش اتصالی کرده و دستورات مغزیاش باهم قاطی شدهاند. اگر این روزها او را جایی ملاقات کردید، یک شوک الکتریکی میتواند کمک کننده باشد.
+پست قبل را همچنان دریابید :|