Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۰۲، ۱۳:۱۵ - طراحی سایت اصفهان عجب
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب

دو هفته گذشت... کی باور می‌کند؟ انگار همین دیروز بود که برای اولین‌بار در این خانه‌ی زیبا قدم گذاشتم و محو شگفتی‌هایش شدم، و وقتی به من گفته‌شد که قرار است قسمت‌هایی از آن را مرمت _و دقیق‌تر_ نقاشی کنم، حسابی وحشت کردم. 

من کی باشم که جرات کنم روی خط یک هنرمند بزرگ خط بکشم؟

اما بعد فکر کردم که اگر من انجامش ندهم یک نفر دیگر این کار را می‌کند. و شاید آن یک نفر به اندازه‌ی من این چیزها را محترم نشمارد ‌و مقصودش فقط جمع شدن کار باشد. و متاسفانه این قضیه خیلی هم "شاید" طور نبوده..


بگذریم.

فارغ از این قضایا، از نظر من یک آدم آپارتمان نشین باید خیلی خوشبخت باشد که این فرصت برایش پیش بیاید. فرصت روزی چند ساعت زندگی در یک خانه‌ی بزرگ و زیبای قاجاری، با حیاط و حوض و بادگیر و زیرزمین و کتابخانه. و البته دوتا قمری خنگ که کلی برای ساختن لانه تلاش می کنند و چوب جمع می کنند، اما احمقانه‌ترین محل‌های ممکن را برای قرار دادنشان در نظر می‌گیرند. روی لنگه‌ی در یا پنجره مثلا. یا روی تخته‌ی داربست. و حتی اگر آن لانه به سرانجام هم برسد، آنقدر سست و نااستوار است که تخمی که رویش می‌گذارند به ثمر نمی رسد. گاهی سقوط می کند و گاهی هم بعد از دو روز، به دلیل نامعلومی قمری مادر ترکش می کند. با این اوصاف، خیلی عجیب است که نسل این پرنده تا الان صدها بار منقرض نشده است. راستش این رفتارشان من را یاد بعضی از کارهای خودم می اندازد، که با اینکه از اشتباه بودنشان اطلاع دارم، اما اصرار ابلهانه ای هم برای انجام دادنشان دارم. 

 

اتفاق هیجان انگیز دیگر، تهرانگردی‌های این روزهاست. چیزی که مدتها دلم آن را می خواست اما وقت و پایه اش را نداشتم. و حالا در همان وقت استراحت اندک، همیشه چند نفر پیدا می شوند که دستم را بگیرند و خیابانهای منطقه ی 12 را با تمام عجایب و شگفتی‌هایش نشانم بدهند. محله های قدیمی که هنوز بوی قاجار و پهلوی می دهند و اتفاقاتی درشان جریان دارد که من حتی از وجودشان بی اطلاع بودم و هیچوقت فکر نمی کردم روزی با چشم خودم آین چیزها را ببینم. و بعضی هایشان آنقدر غمگینند، آنقدر غمگینند که ..... کلمات مناسب برای ادامه دادن این جمله پیدا نمی کنم.

 

اما فارغ از اینها، این روزها حالم خوب است. آرامش دارم و این را مدیون رنگها هستم. رنگهایی که بدون توجه به سن و جنسیت و طبقه ی اجتماعی و هر چیز دیگری، تو را می پذیرند و به تو اجازه می دهند درشان غرق شوی...


^ یهویی طور :)

Faella
۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۱۰ موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۵ نظر

روی صندلی کنار کانتر نشسته‌بودم و داشتم یکی از طاقت فرساترین کارهای دنیا را انجام می‌دادم: پاک کردن برنج.

علت طاقت فرسایی‌اش این است که اگر تمرکز نابودی داشته‌باشی، در حینش عملا هییییچ کار دیگری نمی‌توانی انجام بدهی. حتی فکر کردن. چندبار خیز برداشتم که هدفون و گوشی‌ام را بیاورم، اما به این فکر کردم که اگر حتی یک لحظه حواسم پرت شود، یک سنگ کوچک هم از دستم در برود و _ما به جهنم_ از غذای بابا سر دربیاورد و باز دندانش بشکند... اصلا ارزشش را ندارد. همینجا سر جایم می‌مانم و چشمانم را بازتر می‌کنم. به سنگهای بی‌نهایت برنج جدید نگاه و به این فکر کردم که وقتی به مامان زنگ زدم، به شوخی به او بگویم که اصلا به خاطر در رفتن از زیر پاک کردن این برنج پر سنگ به خارج از کشور فرار کرده، و بعد به نظرم آمد که این مسخره‌ترین شوخی دنیاست، اما اگر مامان بود به آن می‌خندید. مامان همیشه به شوخی‌های من می خندد، حتی به بی‌مزه‌ترین‌هایش که برای خودم هم خنده‌دار نیست. 

برنج را سه‌بار با دقت پاک کردم و گذاشتم بپزد، و به کابینت کنار گاز که ساعتی پیش شیشه‌های ادویه را رویش مرتب کرده بودم چشم دوختم. در جای خالی یکی از شیشه ها که شکسته بود، چندتا قوطی کبریت گذاشته بودم که هارمونی‌اش حفظ شود؛  و به زمانی فکر کردم که یکی از سرگرمی هایم جمع کردن قوطی کبریتها با طرحهای مختلف بود. علاوه بر جمع آوری کبریتهای توکلی با طرحهای مختلف، یک سری قوطی کبریت تبلیغاتی داشتم با مقطع مثلث و مستطیل کشیده و مربع که بنظرم خیلی خاص بودند و کله ی گوگردی شان به رنگهای مختلف بود که اصلا نمی‌دانم چه بلایی سرشان آمد. اما کبریت توکلی هنوز پابرجاست و کبریت هایی با طرح اسبی که بالای سرش ستاره دارد تولید می کند. البته قبلا طرحهای خیلی بیشتری داشت؛ شیر دو سر، آهو، کوهی که یک خورشید وسطش است، و خیلی طرح‌های دیگر که به یادشان نمی آورم. فقط یکی که عکس رنگی یک ببر بود و اولین برخوردم اینطور بود که اوه عکس رنگی! چه خفن! و آنرا بریدم و توی دفتر عکسهایم چسباندم. 

یک فکری هم کرده‌بودم که اگر این کلکسیون کبریتهایم را ببرم و نشان صاحب کارخانه بدهم، چه جایزه‌ای دریافت می کنم. و بعد که اطرافیان به حرفم خندیده بودند جعبه هایم را برده بودم و با انها چیزی ساخته بودم که اهمیتشان و رفاقتشان از جلوی چشمم دور نشود. و الان که فکرش را می‌کنم، می‌توانستم مثلا ساختمان کارخانه یا هرجایی که در آن مستقر هستند را با جعبه های کبریت خودشان بسازم و عکسش را برایشان پست کنم. حالا نه در قبال جایزه، همینطوری برای انگیزه. شاید اگر آن کار را ادامه می‌دادم و با قوطی کبریت خانه های بیشتری می ساختم، الان مجبور نبودم قوطی کبریتهایی به اسم خانه برای ملت طراحی کنم.

چون یک روز رسید که تمام کلکسیون قوطی کبریتم _به جز آنهایی که خاص تر بودند_ را در کیسه مچاله کردم و توی سطل انداختم و تا مدت زیادی هم دست به کبریت نزدم. دلیلش را به طور واضح به خاطر نمی‌آورم، احتمالا به قضیه ی آتش زدن رختخوابها توسط دایی یا سوختن دست خودم در حین درست کردن دسته‌ی پلاستیکی آبمیوه‌گیری مربوط می‌شد. به هرحال من از رفقایم صدمه خورده بودم و حتی آن زمان هم این اخلاق مسخره ام را داشتم. این اخلاق فرصت ندادن به کسی و دور ریختن رفاقت بعد از یک اشتباه. البته چندسالی میشود که روی خودم کار کرده ام و به کسانی که صمیمیت بیشتری با آنها دارم فرصت دوباره و گاها سه باره می دهم که گاهی موجب پشیمانی ام می شود؛ اما به کیسه کردن قوطی کبریتها و دور ریختنشان فکر می کنم و اینکه نباید چیزی را که به سختی به دست آمده انقدر راحت روانه ی زباله دان تاریخ یا جغرافیا (زباله دان فیزیکی) کرد.



*کارخانه‌ی کبریت توکلی که قدیمی ترین کارخانه ی ایران است، در سال 1297 تاسیس شده و سال بعد 100 ساله می‌شود.


Faella
۲۴ فروردين ۹۶ ، ۰۴:۰۶ موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۹ نظر

1.

نمی دانم چرا چندوقتی است که به مرض پیشنویس کردن پستها مبتلا شدم. از آن مدلها که آدم فقط می خواهد با ملودی تق تق کیبرد، ذهنش را خالی کند. حتی با همین دست دردناک.

قضیه ی دستم این است که دیروز توی باشگاه خر بازی درآوردم و نزدیک بود مویرگش پاره شود، اما فکر کردم که چقدر دلم می خواهد به سراغ TRX بروم. در واقع، به شدت دلم می خواهد یک ورزش را به طور حرفه ای دنبال کنم و حس می کنم پتانسیل ش را دارم که به یک حد خوب هم نه، اما معمولی برسم. از یک آدمِ بدن خشک انتظار نمی رود که بخواهد برای المپیک تلاش کند، همینکه بتوانم انرژی جسمی و مخصوصا روحی ام را تخلیه کنم کافی است. حتی بیشتر از کافی. و اصلا هم مهم نیست که الان با یک دست دردناک و گردن گرفته وسط اتاق نشسته ام و حتی نمی توانم سرم را برگردانم.

این چند هفته به کتابخوانی و فیلم دیدن گذشت و همزمان به ایده هایی هم فکر کردم که می دانم مثل آن قبلیها، انقدر توی کله ام می مانند که تاریخ انقضایشان می رسد و همانجا می گندند. همیشه همینطور است. وقتی به ذهنم می آیند یک‌جا یادداشتشان می کنم و وقتی به سراغشان می روم که دیگر دیر شده است. گاهی هم زیادی رویشان فکر میکنم و با سوالات "خب که چی؟" ، "اصلا این کار لازم است؟"، "آنقدر تخصص دارم که از پسش بربیایم؟" و چیزهایی از این دست خودم و ایده ام را به جنگل می دهم و هیچوقت برای عملی کردنش اقدام نمی کنم. این کمالگرایی لعنتی همیشه فرصت تجربه کردن را از من می گیرد.


2.

یک ساعتی می شود که از فرودگاه آمده ایم. مامان و عمه را به همراه خاله ها و دایی ها فرستادیم که بپرند به سمت کربلا. مامان تمام این هفته را ذوق داشت و من نگران بودم که باز پروسه شروع شد. غذا بپز، لباسارو بشور، اینکارو بکن، اونکارو بکن (با لحن غرزدن های ناخواهری های سیندرلا ) و بدتر از همه، مهمان های حالگیر که به بهانه ی سر زدن هی روی سر آدم آوار می شوند. کاش در کشوری زندگی می کردم که "مهمان سرزده بودن" جرم محسوب می شد.

اما اینها هیچکدام مهم نیست. مهم این است که مامان احتمالا تا الان رسیده و خوشحال است و همین، همین حسِ حس کردن خوشحالی اش از فاصله ی دور است که قیافه ام را لبخندی می کند...


Faella
۲۳ فروردين ۹۶ ، ۰۵:۳۳ موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۲ نظر

1. به امید اینکه می توانی کسی را تغییر بنیادی بدهی با او ازدواج نکن.

2. به امید اینکه می توانی مدل ساخته شده در Zbrush را در 3دی اس مکس ساده کنی آن را ایمپورت نکن.

3. به امید اینکه فلان آدم را توی مهمانی تحت تاثیر قرار بدهی، فلان لباست را نپوش.

4. به امید اینکه تندی فلفل از بین برود، آب نخور.

5. و مهمتر از همه، به امید "بعدا"، "حال" ت را خراب نکن. 

Faella
۲۲ فروردين ۹۶ ، ۰۵:۱۳ موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۱۲ نظر

#بی_نظیر  #ببینید


Faella
۲۱ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۱۹ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

بعد از مدتها، این هفته به خانه برگشته‌اند. 
دوتایشان دست یک آدم مطمئن بود، اما فکر می‌کردم دوتای دیگر را برای همیشه از دست داده‌ام... و می‌دانید که چه حس ناراحتی است.
مخصوصا اینکه کتاب سمفونی مردگانم سنش از من هم بیشتر است و این دنیای سوفی، از اولین نسخه های چاپ شده در ایران است. فکرش را بکنید آدم اینطور کتابها را به کسی قرض بدهد و طرف بعد از بیشتر از هشت سال به روی خودش هم نیاورد. و الان دارم به آن کسی فکر می کنم که خیلی شیک اقدام به پیچاندن آن کتابهایی که تاریخ چاپشان به اوایل دهه ی سی می رسید کرده و  هرگز اسمشان را هم نمی آورد. 
خلاصه اینکه کتابهایی را که قرض می‌گیرید به صاحبشان پس بدهید، هرچقدر هم دوستشان داشته باشید. شاید آن کتاب و کتابها برای صاحبش معنی خاص و ویژه و خاطره انگیزی داشته باشد... 
Faella
۱۷ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۱۰ موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۱۸ نظر

دایی داشت از زمانی تعریف می‌کرد که با ال ممد رفته بودند شمال. ال ممد اسم ماشینش است، یک ال نود سفید که پلاکش با "م" شروع می‌شود و برای همین این اسم را رویش گذاشته اند. به انیمیشن ماشینها فکر کردم و اینکه اگر این ماشین یکی از شخصیتهایش بود، می‌توانست گنده‌ی یک باند خلافکار کارتل دار ایرانی-مکزیکی باشد...

Faella
۱۳ فروردين ۹۶ ، ۰۴:۰۷ موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۲ نظر

جالب است که هرچقدر تکنولوژی بیشتر پیشرفت می‌کند، توقعات بالاتر می‌رود و سخت‌تر می‌شود دیگران را تحت تاثیر قرار داد. آدمها زود حوصله شان سر می‌رود و هی می خواهند شگفت زده شوند. الان اگر بخواهی کاری را به روال 10 سال هم نه، 5 سال پیش انجام بدهی برچسپ معمولی و کپی می‌خوری و باید حتما چیز خیلی خاصی برای عرضه داشته باشی تا دیده شوی. تا حوصله سربر نباشی. دیده شدن هم نه در حد ستاره شدن، گاهی در حد اینکه برای یک کار نرمال انتخاب شوی. 

می‌دانی؟ آدمیزاد فکر می‌کرد که پیشرفت تکنولوژی زندگی اش را آسان می کند. اما حالا حتی توقع آدمها از بچه های کوچک هم بالاتر رفته است. مثلا قدیم بچه ها به دنیا می‌آمدند و در کوچه ها بازی می‌کردند تا بزرگ شوند. اما الان از یک بچه ی 1 ساله توقع دارند با ادب و شخصیت رفتار کند و با هر خطای کوچک بچه، مادرش به کاستی در تربیت محکوم می‌شود. بچه اصلا باید فیلسوف و نابغه به دنیا بیاید وگرنه مرتبا تحقیر می شود

حتی فکر کردن به نسل آینده هم هراسناک است...

Faella
۱۲ فروردين ۹۶ ، ۰۵:۱۳ موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

سوال: اگر فیلمهای inception, harry potter, و kill bill راتوی یک مخلوط کن بریزند و اسم عرفانی رویش بگذارند محصول چه می شود؟


جواب: doctor strange


+راستش را بخواهید از اینکه اینهمه وقت منتظر این فیلم بودم از خودم خجالت می کشم. شاید چون فکر می کردم خیلی خیلی متفاوت باشد. 

به عنوان یک ابرقهرمان مدل جدید ممکن است ارزش دیدن داشته باشد، اما به همان مزخرفی deadpool است. شاید حتی از آنهم مزخرف تر، چون در فیلم ددپول از همان اول تکلیفت را مشخص می کند که همه چیز مسخره بازی است، و با مفاهیم خاص شوخی نمی کند. حتی نمی توانم تصور کنم که اگر بازیگر دیگری جز Benedict Cumberbatch نقش اصلی را بازی کرده بود چه فاجعه ای به بار می آمد. 

البته من فیلم ابرقهرمان بین نیستم و از نظرم به جز بتمن تمام ابرقهرمانها مزخرفند. شاید برای طرفداران این ژانر خیلی هم شگفت آور باشد. بهرحال برای دو ساعت سرگرم شدن بد نیست.


+اگر تصمیم به دیدن فیلم دارید: فیلم دو تیتراژپایانی دارد و بعد از هرکدام از تیتراژها، یک بخشی نشانمان می دهد که من چیزی را که بعد از تیتراژ پایانی اول دیدم دوست داشتم. غافلگیری جالبی بود و اگر فیلم ادامه داشته باشد احتمالا همکاری جالبی خواهد شد.

Faella
۱۰ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۰۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ نظر

6 فروردین-26 march. 

نگاهش کنید خب. اصلا قیافه‌ی این روز جان می‌دهد برای اینکه درش خوشحال باشی.

چند ساعتی می‌شود که از مسافرت برگشته‌ام، با لیف و سنگ پای مورد علاقه ام حمام کرده‌ام، یک سالادسزار پرجوجه به خورد ملت داده‌ام و الان  با کله‌ای شبیه سبد روی تخت نشسته‌ام و به این فکر می‌کنم که چرا انقدر اتاقم شلوغ است. انگار یک بمب درش انداخته باشند یا یک دزد همه چیز را شخم زده‌باشد.

گفتم دزد

در مسیر رفت، سرایدارمان زنگ زد و گفت که یادمان رفته قفل را ببندیم. ما به هم نگاه کردیم  و توی دلمان خالی شد.  چون قفل را بسته بودیم. مطمئن بودیم که قفل را بسته‌ایم و خب این سرآغاز یک دلشوره ی مزمن بود در تمام طول سفر، که فکر کردم خب اول که این‌طور شروع بشود دیگر وای به حال.... اما می توانم بدون اغراق بگویم که یکی از بهترین سفرهای تمام عمرم بود. از آن سفرها که همه چیز خود به خود جور می شود و تهش هم حسابی به آدم می‌چسبد...

Faella
۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۲۶ موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۲ نظر